مي گويم:
تمام اين روزهاو ساعتها، تمام اين آفتاب ها و مهتاب ها ، تمام اين بودنها و نبودنها و تمام اين خواستن ها و ناخواسته ها برايم چون پلك زدن ، غير ارادي و زود گذر مي آيندو ميروند .
بدون آنكه جلوي ديدنِ بدي ها و كاستي ها و حماقت ها و پستي هاي نهفته شان را از من بگيرند.
مي گويم:
اين آمدن ها و شدن ها ، ابدي است و درگيرت ميكند. كه تو يا مطلوبي كه مي آيند و يا طالبي كه مي روي
اما وقتي كه خواستي هم طالب باشي و هم مطلوب يعني خواستي،
هم هست باشي و هم نيست، در
يك زمان
هم بود باشي هم نبود، در
يك زمان
دريغ كه يك زمان، ۱ زمان است و با ۱ فعليت.
مي گويم:
نمي فهمي چقدر لذت دارد خواستن ِ تمام خودت
بي آنكه قسمتش كني .
مي گويم:
اين منم! اين تويي! و اين تمام داشته ي ما از هم كه اگر تمامش را "حتي" از هم طلب كنيم، بايد به اينهمه
قناعت! افتخار كنيم در آخر.
مي گويم :
حتي اگر هنوز هم دلت براي بچه گي هايت تنگ ميشود يادت باشد اي بچه ي بزرگ ،
تاب را براي ما نساخته اند كه سوارش شويم و شادي كنان ، حس پرواز را حتي براي لحظه اي، لمس كنيم.
همان سرسره ي سرد براي ما بس است،
همان سقوط ِ شاد و سردر گم
همان از اوج به كف رسيدن،
از بالا به تـَه رسيدن
همان از پرواز به فرو رفتن.
مي گويم و باز مي گويم
و تو مدام تكرار ميكني :
مي دانم..... مي دانم..... مي دانم.....
و من باز مي گويم:
لعنت به تمام دانسته هاي تو كه دردي را از ندانسته هاي من، دوا نكرد
و تو باز تكرار ميكني.