LoLoFaR
 
 

 e-mail
 

 

*    *    *    *    *    *

*    *    *    *

 

Archive

 

 

 

 

stats

    

March 31, 2004

واي بر من

كه چـــــه دانســـتم..

v  ||  17:34

March 27, 2004

مي گويم:

تمام اين روزهاو ساعتها، تمام اين آفتاب ها و مهتاب ها ، تمام اين بودنها و نبودنها و تمام اين خواستن ها و ناخواسته ها برايم چون پلك زدن ، غير ارادي و زود گذر مي آيندو ميروند .
بدون آنكه جلوي ديدنِ بدي ها و كاستي ها و حماقت ها و پستي هاي نهفته شان را از من بگيرند.

مي گويم:

اين آمدن ها و شدن ها ، ابدي است و درگيرت ميكند. كه تو يا مطلوبي كه مي آيند و يا طالبي كه مي روي
اما وقتي كه خواستي هم طالب باشي و هم مطلوب يعني خواستي،
هم هست باشي و هم نيست، در يك زمان
هم بود باشي هم نبود، در يك زمان
دريغ كه يك زمان، ۱ زمان است و با ۱ فعليت.

مي گويم:

نمي فهمي چقدر لذت دارد خواستن ِ‌ تمام خودت
بي آنكه قسمتش كني .

مي گويم:

اين منم! اين تويي! و اين تمام داشته ي ما از هم كه اگر تمامش را "حتي" از هم طلب كنيم، بايد به اينهمه قناعت! افتخار كنيم در آخر.

مي گويم :

حتي اگر هنوز هم دلت براي بچه گي هايت تنگ ميشود يادت باشد اي بچه ي بزرگ ،
تاب را براي ما نساخته اند كه سوارش شويم و شادي كنان ، حس پرواز را حتي براي لحظه اي، لمس كنيم.
همان سرسره ي سرد براي ما بس است،
همان سقوط ِ شاد و سردر گم
همان از اوج به كف رسيدن،
از بالا به تـَه رسيدن
همان از پرواز به فرو رفتن.


مي گويم و باز مي گويم

و تو مدام تكرار ميكني :

مي دانم..... مي دانم..... مي دانم.....

و من باز مي گويم:

لعنت به تمام دانسته هاي تو كه دردي را از ندانسته هاي من، دوا نكرد


و تو باز تكرار ميكني.




v  ||  02:28

March 19, 2004

سال نو

آدم نو

چهره ي نو

مبارك


اگه من يه شخصيتي تو اين مملكت بودم،تعطيلات عيد رو 5 روز ميكردم
عوضش پنجشنبه ها روتعطيل ميكردم!

اينهم عيدي امسال با يه سالِ تمام آرزو!:

خواستني كوچكِ من

دستهايم را آرام آرام بروي چشمانت ميگذارم تا حس كنم آنهمه آبيِ زلال را
از پشت تمامي سياهي چشمت.
سياهي چشمانت؟ هر چه در تو هست سپيدي است اما شفاف..

از كي خواستنت اينقدر خواستني شد؟




v  ||  10:59

March 10, 2004

چقدر حس باید خرج کرد تا لمسِ صداقت؟

چقدر حس باید تلف کرد برای اثبات خوبیت؟

چقدر حس باید دور ریخت تا رسیدن به انسانیت؟

تا کدوم آسمون باید پرید برای احراز لیاقت؟

ا زکدوم زمان باید گذشت تا مرگ ترس؟

تا کجا باید دوید برای دور شدن از اذیت؟

به کدوم خدا قسم باید خورد برای به همه چیز معتقد بودن؟

به کدوم قبله رو باید کرد برای فرار از شر؟

به کدوم دو پا محبت باید کرد برای...برای دروغ گفتن؟

و بالاخره

به کدوم خاک بوسه باید زد برا ی لحظه ای قربت؟



نازنین ،غریبی چقدر سخت میگذرد تا حسِ آشنا شدن؟

v  ||  10:10

March 01, 2004

شــا عـر ! :

از چه می گریزی ؟ از چه می لرزی ؟از کدام خانه ی متروک ، طلب معجزه داری ؟
مـــن ؟

این منِ من است.گم شده اما بدون نقاب. شاید به دنبال نقابی بر ذهن بود که اینجا کشیده شد. یا شاید هم ترس از این آدمکهای مخوف، آنچنان پروازم داد که بی هیچ محابا ، همینجا ، به زمین افتم.

خوب یادم هست که عروسک بازی را از همان بچگی یاد نگرفتم و اکنون هم بازی کردن را. که اگر یاد گرفته بودم ، همان کودکی بودم ، هفت ساله ، که تمام زندگیش خلاصه در آدمکها و عروسکهای دلربا و شاد ، با لبخندهای همیشه ثابت می شد.

من نه بازی را یاد گرفتم ، نه شوق بازی کردن را و نه تلاش برای پیروزی را.

من نتوانستم در این برهوت بی آب ، که آفتابش برای محو کردنت می سوزد و مهتاب شبش را هرچه بیشتر خیره شوی ،دلت از دوریش بیشتر پاره می شود ، تاب آورم و .... نمی توانم هم !

و این بازیگران خوب ، چه مــهربانانه ! بر پای من بند تعلق می بندند .... که هنوز ندانسته اند ؛ تار مو را ، کجا توان نفس بریدن ؟!

ای مــهــربـانان ! :
دلم نه می سوزد ، نه می سازد ، نه می بازد ، .... دلم همان کند که دوست می دارد . و این قانون بازی شما نیست.پس روی گردانید که ما را بی مهری شما ، خوشایندتر.

و اما شــا عـر ! :با تو بودم انگار :
نترس از من که تو را گناه ناکرده ، چه ترس است ؟

بگو !
بخوان !
بخند !

که این رسم بازی ماست ....

v  ||  15:09