LoLoFaR
 
 

 e-mail
 

 

*    *    *    *    *    *

*    *    *    *

 

Archive

 

 

 

 

stats

    

May 02, 2004

این واحد نوشتاری به دلیل:

اول- رعایت نکردن تمامی اصول انسانی!

دوم- استفاده ی بیش از اندازه از جنبه ی آدمها!

سوم - استفاده ا زپست ها و کامنت های دو پهلو ،جهت مخاطب قرار دادن اشخاص بزرگتر از خود!

چهارم - تبدیل شدن به مکانی برای رد یابی و گفتمان اشخاص بی ربط

پنجم - ایجاد کردن پیش زمینه هایی برای مطرح شدن مسائل کاملا شخصی

ششم - بر هم زدن آرامش ظاهری اکثر رابطه های بلاگی و غیر بلاگی

و نهایتا گران خواهیِ نویسنده و نداشتن حوصله ی کافی

تا اطلاع خیلی خیلی ثانوی(ظهور آقا امام زمان شاید)

بایکوت می باشد.

هرگونه استفاده یا سوء استفاده ا زنوشته های این مکان ، از شیر مادر هم حلالتر می باشد.

تلفن شکایات و تخلیه ی الفاظ:niloofarvsafavi@yahoo

جمعیت حزب الله بلاگ اسپات!
v  ||  14:41

April 30, 2004

ببین:

- : حق نداری بابته اشتباه خودت ، کسی رو نفرین کنی.
هیچ وقت.

- : اگه یه نفر رو مجبور کردی برات کاری انجام بده، هرگز بعدش ازش تشکر نکن.
این توهین آشکاره .

- : اگه یه چیزی قراره پنهان بمونه، باید قایمش کنی.
نمیتونی به تیز بینی آدما خرده بگیری.

- :نگو که نمی فهمی، به شعور آدما توهین نکن.

- : نگرد دنبال چیزهایی که میدونی مربوط به تو نمیشه.
شاید برات خیلی گرون تموم بشه.
چیزهایی که برای تو نیست ، پس برای ظرفیتِ پذیرش تو هم نیست حتما.

- : صبر نشونه ی ادب و ادب نشونه ی عقل.
سعی کن به آدما نشون بدی که عاقلی.

- : همین که هست..
اگه زیاد تکرارش کنی، برات شبهه ایجاد میشه که همه چیز مطلقه اما
هیچوقت "همین که هست"، همین که هست ، باقی نمیمونه.

منتظره یه سلام بودم.
نه یه سلام معمولی.. یه نشونه ی آزاد و یه ایجاد اطمینان
اما الان حس ام رو نمیفهمم.... چه گنگ شدن یک لحظه!

به خوش بینی هات همیشه اعتماد کن
شاید اینجوری کمتر بترسی..




v  ||  23:28

April 24, 2004

تنگ چشمان نظر به ميوه كنند.......... ما تماشا كنان بستانيم



پ.ن: واقعا داشتن بعضي چيزها - هر چند با ارزش-اصلا افتخار آميز نيست.
حالا به هر قيمتي كه ميخواد ، باشه

v  ||  13:56

April 17, 2004

من ، ذاتا آدم مجردی هستم

لطفا تقاضای نسیه نفرمائید....



v  ||  17:14

April 13, 2004

خدا بیامرزتش
همیشه می گفت:

حتی اگه زندگیت ســــگـــــیه، مثل یه ســـــگ ازش لــــــذت ببــــــر

اینو میگفت و پارس میـــــکرد..

v  ||  00:18

April 06, 2004

کدام گزینه صحیح است:

الــــــــف) بدو ....بدو
عجله کن که اگر بگیرندت، جای قدمهایت را هم حتی مثل پاهایت سرب داغ ،طرح میزنند که بمانی و نروی وبپوسی

آنچنان که مترسک در مزرعه ای بی ثمر..

الـــــــف) بایست.... بایست
جلوتر نرو که اگر یک قدم دیگر برداری، آنچنان فعلی برایت صرف میکنند که رفتن را تاب نخواهی آورد و همه ی راهِ با هزار آرزو رفته را، خسته ، برخواهی گشت.

چون همان دیوار محکمی که باد را پس می زند هر دم و امیدی به ویران شدنش نیست.
بی چاره ی محکوم

الـــــــف) بمان.. بمان.. بمان
که کجا میروی؟
مگر به تو نگفتند هنوز که همه ی این جاده های لجوج و خلوت ، که برای پیمودنشان، شوق از دلِ کوچکت ،
غل غل میزند هر دم، کودک ِ من، به همین جا خواهد رسید روزی

زمین، گرد است کودکِ خام

الـــــــف) نجنگ احمق، نجنگ.

تمام این تصویر ها که برایشان دشنه کشیده ای زهر آگین و محکم، تویی، در تالار آیینه های تودر تو و شفاف.
کدام را میخواهی که نباشد؟
کدام آیینه را می خواهی که بشکنی، وقتی دشنه ات فقط می بـُرد؟
ناتوان ِ خسته



v  ||  22:02

March 31, 2004

واي بر من

كه چـــــه دانســـتم..

v  ||  17:34

March 27, 2004

مي گويم:

تمام اين روزهاو ساعتها، تمام اين آفتاب ها و مهتاب ها ، تمام اين بودنها و نبودنها و تمام اين خواستن ها و ناخواسته ها برايم چون پلك زدن ، غير ارادي و زود گذر مي آيندو ميروند .
بدون آنكه جلوي ديدنِ بدي ها و كاستي ها و حماقت ها و پستي هاي نهفته شان را از من بگيرند.

مي گويم:

اين آمدن ها و شدن ها ، ابدي است و درگيرت ميكند. كه تو يا مطلوبي كه مي آيند و يا طالبي كه مي روي
اما وقتي كه خواستي هم طالب باشي و هم مطلوب يعني خواستي،
هم هست باشي و هم نيست، در يك زمان
هم بود باشي هم نبود، در يك زمان
دريغ كه يك زمان، ۱ زمان است و با ۱ فعليت.

مي گويم:

نمي فهمي چقدر لذت دارد خواستن ِ‌ تمام خودت
بي آنكه قسمتش كني .

مي گويم:

اين منم! اين تويي! و اين تمام داشته ي ما از هم كه اگر تمامش را "حتي" از هم طلب كنيم، بايد به اينهمه قناعت! افتخار كنيم در آخر.

مي گويم :

حتي اگر هنوز هم دلت براي بچه گي هايت تنگ ميشود يادت باشد اي بچه ي بزرگ ،
تاب را براي ما نساخته اند كه سوارش شويم و شادي كنان ، حس پرواز را حتي براي لحظه اي، لمس كنيم.
همان سرسره ي سرد براي ما بس است،
همان سقوط ِ شاد و سردر گم
همان از اوج به كف رسيدن،
از بالا به تـَه رسيدن
همان از پرواز به فرو رفتن.


مي گويم و باز مي گويم

و تو مدام تكرار ميكني :

مي دانم..... مي دانم..... مي دانم.....

و من باز مي گويم:

لعنت به تمام دانسته هاي تو كه دردي را از ندانسته هاي من، دوا نكرد


و تو باز تكرار ميكني.




v  ||  02:28

March 19, 2004

سال نو

آدم نو

چهره ي نو

مبارك


اگه من يه شخصيتي تو اين مملكت بودم،تعطيلات عيد رو 5 روز ميكردم
عوضش پنجشنبه ها روتعطيل ميكردم!

اينهم عيدي امسال با يه سالِ تمام آرزو!:

خواستني كوچكِ من

دستهايم را آرام آرام بروي چشمانت ميگذارم تا حس كنم آنهمه آبيِ زلال را
از پشت تمامي سياهي چشمت.
سياهي چشمانت؟ هر چه در تو هست سپيدي است اما شفاف..

از كي خواستنت اينقدر خواستني شد؟




v  ||  10:59

March 10, 2004

چقدر حس باید خرج کرد تا لمسِ صداقت؟

چقدر حس باید تلف کرد برای اثبات خوبیت؟

چقدر حس باید دور ریخت تا رسیدن به انسانیت؟

تا کدوم آسمون باید پرید برای احراز لیاقت؟

ا زکدوم زمان باید گذشت تا مرگ ترس؟

تا کجا باید دوید برای دور شدن از اذیت؟

به کدوم خدا قسم باید خورد برای به همه چیز معتقد بودن؟

به کدوم قبله رو باید کرد برای فرار از شر؟

به کدوم دو پا محبت باید کرد برای...برای دروغ گفتن؟

و بالاخره

به کدوم خاک بوسه باید زد برا ی لحظه ای قربت؟



نازنین ،غریبی چقدر سخت میگذرد تا حسِ آشنا شدن؟

v  ||  10:10

March 01, 2004

شــا عـر ! :

از چه می گریزی ؟ از چه می لرزی ؟از کدام خانه ی متروک ، طلب معجزه داری ؟
مـــن ؟

این منِ من است.گم شده اما بدون نقاب. شاید به دنبال نقابی بر ذهن بود که اینجا کشیده شد. یا شاید هم ترس از این آدمکهای مخوف، آنچنان پروازم داد که بی هیچ محابا ، همینجا ، به زمین افتم.

خوب یادم هست که عروسک بازی را از همان بچگی یاد نگرفتم و اکنون هم بازی کردن را. که اگر یاد گرفته بودم ، همان کودکی بودم ، هفت ساله ، که تمام زندگیش خلاصه در آدمکها و عروسکهای دلربا و شاد ، با لبخندهای همیشه ثابت می شد.

من نه بازی را یاد گرفتم ، نه شوق بازی کردن را و نه تلاش برای پیروزی را.

من نتوانستم در این برهوت بی آب ، که آفتابش برای محو کردنت می سوزد و مهتاب شبش را هرچه بیشتر خیره شوی ،دلت از دوریش بیشتر پاره می شود ، تاب آورم و .... نمی توانم هم !

و این بازیگران خوب ، چه مــهربانانه ! بر پای من بند تعلق می بندند .... که هنوز ندانسته اند ؛ تار مو را ، کجا توان نفس بریدن ؟!

ای مــهــربـانان ! :
دلم نه می سوزد ، نه می سازد ، نه می بازد ، .... دلم همان کند که دوست می دارد . و این قانون بازی شما نیست.پس روی گردانید که ما را بی مهری شما ، خوشایندتر.

و اما شــا عـر ! :با تو بودم انگار :
نترس از من که تو را گناه ناکرده ، چه ترس است ؟

بگو !
بخوان !
بخند !

که این رسم بازی ماست ....

v  ||  15:09

February 22, 2004

برداشت اول:

یه آدم که با تمام کوچکیش ، باز سایه داره.
چون معتقده آفتاب به اندازه ی همه ی اونا ، نور داره .
آفتاب رو می پرسته نه به خاطر گرما بخشِ عالم بودنش که فقط به این خاطر که هست ولی نمیتونه ببیندش.
اون با ندیده ها ، زندگی میکنه.. خدای ندیده.. آفتاب ندیده... عشق ندیده ... دنیای ندیده...خوشبختی ندیده.
این آدم به چشماش ایمان نداره و هنوز نمیدونه که تمام ندیده ها رو هم ، حتی ،باید با همین
چشم ها ببینه
.

برداشت دوم:

یه آدم که هیچوقت آدمها رو به خاطر داشته هاشون نمی خواد.
چون معتقده که همه چیز از بین رفتنیه ...همه چیز..
این احساس رو همیشه با بی شوقی و بی تفاوتی هاش نشون میده.
این آدم محکوم کرده خودش رو به تنهایی از ترسِ از دست دادنِ دوست داشته هاش.
این آدم از عشق متنفره .

برداشت سوم:

یه آدم که آزادی رو خیلی دوست داره ولی نمیتونه آزاد باشه.
همه ی شرایط رو هم داره ولی معتقده که آزادی در بی آرزویی است
و اون نمیتونه آزاد باشه چون تنها آرزوش آزادیه.

برداشت آخر:

یه آدم که همیشه زمزمه می کنه با صدای بلند و محکم:
تردید نکن...
..
..
..
آفرین...


و این صدا باید در تمام لحظه ها جاری باشه....باید جاری باشه

و اون هرگز ساکن نیست.

v  ||  16:23

February 12, 2004

هر كس هر چه دارد مال خودش نيست. مال خداست. من هم ا زطرف خدا آمده ام و فره ايزدي شامل حال من است. كتاب هم دارم ، در راه است.

پس آگاه باشيد كه هر چه داريد از آن من است براي خدا.
معجزه اي دارم عظيم كه هر كس طلب كند ، بي نصيب نخواهد ماند.

خداي من واحد است و من نيز.

نمي شناسم خدايتان را كه با همه ي عظمت، هيچگاه اشتياقي در ديدنش ، درونتان موجود نديدم...و مي شناسم خودتان را كه با تمام ناتواني ، فرياد ممتد ستودگي را سرداده ايد.
و چه عبث ستوده شده ايد.

اينك اين من و آن دارايي بي ارزش شما براي او....عمري تلاش ...و حاصلش براي كسي كه در هست و نيستش هنوز در محاسبه ايد.

بخشيدم همه چيز را به هر كس كه طلب كرد از من آتش و خرابي را
و گرفتم ا زآن كسي كه مقرب كرد خود را به من با طمع، همه چيز را.

و اكنون

بگذريد شما هم از همه چيز من كه طلب مي كنم از شما ذره اي عشق و گرما را
كه از مكرِ سرد شما و فريب خدايانتان سخت شكارم.

بگذريد شما هم از همه چيز من كه طلب ميكنم از شما ذره اي عشق وگرما را

بگذريد كه طلب ميكنم از شما دَمي هر چند كوتاه و جرعه اي هر چند كم اثر

بگذريد كه طلب ميكنم خواستنم را از شما

طلب مي كنم كه بگذريد از جزا و پاداش

طلب ميكنم
كه
بگذريد

كه او محتاج ترين خدايان شده است.



v  ||  12:15

February 03, 2004

اين حماقت محض وقتي ميدوني مسابقه اي دركار نيست، خودتو بكشي كه اول شي...

v  ||  18:10

February 01, 2004

فاخته:

چون احساس ميكند كه نياز به آن دارد كه موثرتر و با نفوذ تر باشد، لذا حالت بي قراري در او پديد مي آيد و قويا تحت تاثير آرزوها و اميدهاي خود قرار مي گيرد.شايد تلاش كند كه زمينه ي فعاليت خود را بسيار گسترده سازد.

شرايط به نحويست كه احساس مي كند موقتا ناگزير به سازش مي باشد . چنانكه بخواهد ، از قطع محبت يا مشاركت كامل جلوگيري ميكند.

اضطراب و ناخشنودي همراه با بي قراري شخص در رابطه با شرايط او يا نيازهاي عاطفي برآورده نشده اش موجب ايجاد فشار روحي در وي شده است. احساس مي كند كه از سوي ديگران سوءتعبير مي شود، دچار اختلال در جهت يابي و تشويش خاطر شده است. اين وضعيت وي را به بسوي جستجو براي يافتن شرايط يا روايط جديد سوق مي دهد با اين اميد كه وضعيت جديد بتواند خشنودي و آرامش خاطر بيشتري را به او ارزاني دارد.

امور را با هوشياري و هوشمندي مي نگرد. در جستجوي زمينه هاي تازه اي است كه آزادي و حق انتخاب بيشتري به او بدهد. تلاش زيادي مي كند تا شكافي راكه ميان وي و ديگران وجود دارد، پر نمايد.

با آمادگي د ركارهايي شركت مي كند كه هيجان آميز يا محرك هستند. دوست دارد كه احساس نشاط نمايد.

شرايط وي را ناگزير به سازش و چشم پوشي موقتي از برخي لذات ميكند.


تفسير فيزيولوژي:

از آرامش يا تسليم شدن خودداري ميكند. بر اثر ادامه ي فعاليت، خستگي و افسردگي را موقتا متوقف ميكند.
ناخشنودي عاطفي شخص كه ناشي از عدم قدر شناسي ديگران است، منجر به فشار روحي و " مسك نفس" بيش از حد شده است.

تفسير روانشناسي:

احساس مي كند كه قبل از اين كه وضعيت موجود را بتوان اصلاح كرد، نياز به همكاري ديگران دارد.

نبودن درك و تفاهم و قدرداني از جانب ديگران، اين احساس را در او بوجود مي آورد كه هيچ رابطه واقعي ميان او و ديگران وجود ندارد.

مي خواهد احساس امنيت و آسايش بيشتري كند.

" مسك نفس" او از لذات مادي و دنيوي سبب مي شود كه تسليم شدن وي به لذات جسمي دشوار باشد ولي تنهايي ناشي از آن، ضرورت اين تسليم شدن و جذب شدن در فرد ديگري را بوجود مي آورد.در نتيچه، دچار اضطراب مي گردد زيرا چنين خواسته هايي را نقاط ضعفي ميداند كه بايد بر آنها غلبه كند ، بنابراين احساس ميكند كه فقط از "مسك نفس" است كه مي تواند فرديت خود را اثبات كند و به وي امكان مقاومت در برابر مشكلات موجود را ميدهد.

احساس مي كند كه قادر نيست احساس تعلقي راكه به آن نياز دارد در خود پديد آورد، چون تمايلي به نشان دادن آسيب پذيري خود ندارد، لذا همچنان د ربرابر شرايط موجود ايستادگي ميكند ولي حس ميكند كه متكي به دلبستگي است.
اين وضعيت موجب مي شود كه علاوه بر افسرده شدن، حالت بي قراري چشمگير و ضرورت رها شدن از اين وضعيت نيز در او بوجود آيد.

امكان دارد كه توانايي وي از لحاظ تمركز دچار اختلال شود.
*************************
و بطور خلاصه:
ناخشنودي همراه با بيقراري



v  ||  18:55

January 26, 2004

در آستانه ي انتخابات تقديم ميكند..:

راستِ فريب خورده:

هر كه اين عشرت نخواهد، خوشدلي بر وي تباه
وانكه اين مجلس نجويد، زندگي بر وي حرام

چپِ دل مرده:

مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ورنه درمجلس رندان خبري نيست كه نيست

منِ سه نقطه:

دور فلكي يكسره بر منهج عدل است
خوش باش كه ظالم نبرد بار به منزل!!


باز بگين حافظ سياسي نبوده!






v  ||  20:40

January 21, 2004

اول: كدوم قانون – تو كجاي دنيا تو رو ملزم مي كنه تا آخر هر چيز بري؟ كجا خوندي كه همه چيز يه پاياني داره؟ نداره- باور كن هيچ چيز آخر نداره.

دل به آخرِ خوش هيچ داستاني نبند.

دوم: هر كي بهت گفت: " عجله نكن، زمان همه چيز رو درست مي كنه" مطمئن باش كثيف ترين فحش دنيا رو ، مودبانه نثارت كرده...
بلند سرش داد بزن و بگو " احمق، لحظه رو درياب" .
مي توني به جاي احمق ،از يه لفظ مودبانه تر هم استفاده كني...

سوم: هيچ عملي رو بدون عكس العمل رها نكن مگر ظرفيتش رو داشته باشي...ظرفيت پذيرفتن ِ خوبي يا بديش...
وگرنه حق اعتراض به هيچ چيز رو نداري هيچي ..

از هر چيزِ سه تايي بدم مي ياد، خصوصا جمعي كه من سوميش باشم.

نخير اون سه تا ننوشتم تا اين خط آخر رو بگم!!!

.......





v  ||  17:50

January 18, 2004

قهوه اي

قهوه اي صرفا يه رنگ نيست اصلا نميشه مثل همه ي رنگا نگاش كرد.

قهوه اي بيشتر از اون كه رنگ باشه يه نماد نماد تحمل و استواري

يادتونه هميشه تو نقاشيهامون كوهها، قهوه اي بودن، هميشه تنه ي درختا رو قهوه اي ميكرديم ، يا هميشه زمين قهوه اي كمرنگ بود.
هيچوقت هم اين رنگها رو عوض نمي كرديم. هيچوقت.
آسمون ميتونست سفيدهم باشه، خورشيد بعضي وقتا نارنجي ميشد، اما قهوه اي ها هميشه قهوه اي بودن

اينا نشون ميده كه از همون اول، قهوه اي نمادي از پايداري و مقاومت و استواري بوده

منعطف ترين رنگه .. با همه چيز كنار مي ياد....هم رنگ چيزاي خوبه، هم رنگ چيزاي بد و زشت....(كه البته اون هم حكمتي داره!)

هيچ ادعايي نداره....نه چيزي رو زنده ميكنه، نه حركت ميده، نه ساكنش مي كنه، همه چيز همون جور مي مونه كه هست حتي اگه قهوه اي باشه.
با همه چيز كنار مي ياد يعني اين رنگ به همه چيز مي ياد.!
رنگ با اصالت و سنگيني ِ

دقت كردين هيچ پدر ومادري رنگ اتاق بچشو يا لباساشو قهوه اي نميكنه...
يه جورايي طعم پختگي ميده....رنگ عصاي بابابزرگاست!كه همين به اندازه كافي پختگي توش هست.

يادش به خير يه عزيزي بهم ميگفت: قهوه اي رنگ ِ تاريخ ِ ، رنگ هر چيزي كه مي خواي تو چشم نباشه ، رنگ هر چيز گرد گرفته و قديمي
مي گفت قهوه اي رنگ ِ گذشته هاس...

نمي دونم چرا ولي قهوه اي خيلي به من مياد..................خيلي...

پ.ن.: نميدونستم قالب وبلاگم كجاست وگرنه حتما قهوه اي ش ميكردم مثل قبل...
پ.ن.: يه زنگ تفريح كوتاه داشتم ..ولي الان ديگه سرِ كلاسم.... شما زنگ تفريح نمي خواين؟



v  ||  08:38

January 07, 2004

آيه هاي بنفش:

# تا مي توني ، توي اون لاكِ مسخره ات قايم شوچون منم تا بتونم مي خوام لگدت كنم.

# اينقدر دنبالم ندو! فقط مي توني جاي پاهاي بزرگمو توي خاكِ كرم گذاشته ي سرزمينت ببيني...بپا- براي بلعيدن ، حفره ي بزرگيه!

# هنوز براي فكر كردن به تو، زيادي پاكم- تنت آزارم ميده. شبا كه بهت فكر مي كنم، ملافه ها هم مثل بوسه ي يه جذامي سنگين ميشن- هيچ وقت منونبوس! هيچ وقت.

# مثل وضو مي موني، با يه غفلت كوچيك وناخواسته ،‌باطل ميشي و همه كارارو سخت ميكني...درست شو وگرنه بايه غفلت بزرگ، باطل ميشي !بدون هيچ ترس و لرزي.. خيلي ها كنترل ِ غفلتاشونو ندارن!

# با يه كلبه ي سنگي و يه دختر باكره چطوري؟ يه منجي از جنس نور و روشنايي ميتونه برات تعهد بياره ها! نه؟ آهان فكر آدما عوض شده؟ خوب باشه يك كلبه ي باكره و يه دختر سنگي چطوره؟كلبه شو كه داري، باكره ي باكره ، از پس ِ سنگي من بر مي آي؟

# خونُ به خاطر گرماش دوست داري يا رنگش؟من؟ من فقط به خاطر تو دوسش دارم .

# هفت تا شد ، به اندازه ي بزرگي تمام آسمونها .حالا ميتونم پرواز كنم. تو هم تا ابد بدو.!





v  ||  12:51

January 02, 2004

اين يك شعار فمنيستي نيست...

هممون ميدونيم كه متعادل بودن ِ روابط و شرايط، چقدر براي پيشرفت و رشد كردن در هر زمينه اي مهمه.
و فكر نميكنم تند روي يا كندروي توي يك مسير ِ مشخص ، سرانجامي جز از دست دادن تمامي فرصت هاي خوب وبه حق داشته باشه.
وجالبه كه بدونيد هميشه حفظ تعادل در هر شرايطي ، به عهده زنها بوده وهست.
وعلتش هم برميگرده به اينكه اونها هم از نظر جسمي وهم روحي ، رشد يافته ترن..
از نظر روحي قويترند چون لزوم ايجاد وحقط تعادل رو درك كردن
از نظر جسمي قويترند چون وقتي آدم قوي فكر كنه ، قوي هم عمل ميكنه..
(البته بدون درنظر گرفتن استثناعات!)
استثناعات همه جا قابل چشم پوشيند چون هميشه وجود دارن.

حفظ تعادل يك رابطه (از هرنوعش) باعث ميشه كه هيچ حسي در درونت بي جواب نمونه و همينطور مثل الاكلنگ مي مونه يعني ، طعم ِ تو نقطه ي اوج بودن ، هميشه نصيب يه نفر نمي شه!
حالا اگه بعضي وقتا اين اتفاق براتون نمي افته ، بايد به ياد اين نكته ي ظريف بيفتين كه : هركاري يه انگيزه ي قوي مي خواد تا به فعليت برسه... و متاسفانه ، كار هركس نيست خرمن كوفتن!


خلاصه كه ، همون كه اول گفتم :
حفظ تعادل در هر شرايطي ، به عهده ي زنها بوده و هست.

و منكران ِ اين حقيقت ِ مسلم ، درواقع تائيد كنندگاني بر اثبات ِ‌ادعاي موجود ، خواهند بود...

زت زياد....!
v  ||  19:23

December 26, 2003

زرد

رنگ خاصيه اينقدر خاص كه حتي نمي توني بهش خيره بشي.
پـُر از انرژي و حركته ــــــــــ خصلت جنبش توش وول مي زنه.
اگه صد تا رنگ رو بغل هم بذاري ، اولين رنگي كه تو چشمت ميزنه زرده ، و خيلي زود هم چشمت رو خسته مي كنه.
هيچ رنگي به تازگي ِ زرد نيست.
اگه يك قطرشو با هر رنگي قاطي كني، مثل وقتي كه قرصِ جوشان رو تو آب ميندازي، رنگ رو از اون پختگي مسخره در مي ياره و بهش جنبش مي ده.
آخه ميدونيد كه، هرچي وقتي بپزه ، ساكن ميشه!
به رنگ جنبش عجيبي ميده مثل فسفري، كه خام ِ همون سبزه بي روحه!
يا نارنجي كه محشره....

زرد ، نور رو برمي گردونه و نور هم كه آميزه اي از تمام رنگاس ــــــــــــ يعني تو اگه يه عينك زرد بزني، انگار همه چيز رو داري تك رنگ مي بيني، حالا نميدونم چه رنگي ولي تك رنگ.
بايد از ايشون بپرسين كه دنياي زرد يعني دنياي چه رنگي!))

زرد رنگ ثابتي نيست، عين نور حركت داره و براي همين به دل نمي شينه ، يعني اصلا هيج جا نمي شينه!
و اصلا هم رنگ عميقي نيست و هيچوقت عمق رو نمي توني با زرد يا مخلوطي از زرد نشون بدي، چون اصلا نمي توني به زرد عميق نگاه كني..(.اشكت در مي ياد، چشمت ميسوزه ...!)

از طرفي ، زرد يه رنگ استقلال طلبه، يعني مستقل ترين رنگه اصليه...
اينهمه سبز داريم(اَه) حتي حيوون سبز هم آفريده....يا همين آبي كه نصفِ بيشتره عناصر وجودي رو رنگ ِ‌ خودش كرده.(حتي چشماي آدما)
ولي وجود زرد رو چقدر مي توني حس كني؟

تو تمام دنيا يه خورشيد داريم كه با تمام كوچيكيش، اينقدر هست، كه نتوني حتي بيشتر از يك ثانيه بهش نگاه كني
يا توي همه فلزات، تنها فلزبا ارزش( ازنظر مصرف نه كاربرد!) طلاست كه به نظرِ من فقط بخاطره رنگشه كه باارزش شده
يا همين گندم كه هنوز هم تنها منبع قابل اعتماد انرژي حركتيه !!!
و احتمالا آخرين زرد هم مال خداست:
هم بخاطره تحركش
هم بخاطره استقلالش
هم بخاطره سخت ديده شدنش
وهم بخاطره زنده بودنش

همين ها براي حس كردنش كافيه...

پ.ن. : اونهايي هم كه زرد رو رنگ نفرت ميدونن ، احتمالا منظورشون از نفرت همان انرژي مي باشد!
پ.ن.: اينجا هم سر بزنين كه معني انرژي رو خوب درك كنين..


زرد باشيد..



v  ||  16:00

December 21, 2003

تبريكي شايد عجيب:

متولد ماه ِ دي: اي بزرگ برف سپيد
متولد ماه ِ‌ بهمن:اي جوانمردي و بزرگيت را به يغما برده و خود خرسند از بندگي
و متولد ماه ِ اسفند:اي كوهمرد ِعاشق و اي سكوتت را انعكاسي از خروش

امروز آغازي است بر نزديك شدن ِ دهه ي چهارم زندگيتان.

دي عزيز: اميد است بعد از اين زمستان ِ طولاني عمر، به عشقي در درون(ونه در جسم ِ رونده) چنگ زني ،صادقانه.كه تو لايقش هستي.

بهمن عزيز: سر سپردگيت را به هر آنچه و هرآنكه غير از خودت، همچون گذشته ، نگرانم.
اما من هم ميدانم كه راه علاج را خيلي پيش ترها بايد مي يافتي....تولدت مبارك..!

اسفند عزيز: دلخوريت از دوستان ، قابل احترام اما
دلخوري شان از تو نيز ، شايد روا.
نزديك ترين ماه به بهاري، آب رابا تمام وجود بپذير كه مي رود...
و ريشه هايت، خشك تا بهاري ديگر ، منتظرخواهند بود...دير ميشود

زيباترين آرزوها از من
و
تولدتان مبارك


پ.ن. : كادوهاتون هم پيش من محفوظ تا روزتولدتون...
پ.ن.: شب يلداتون هم طولاني...

v  ||  23:33

December 17, 2003

از تو به صد اشاره

از من به سر گريختن!

از تو به عاشقانه

از من به دل گرفتن!
.............
بعضي وقتا تحريفِ اشعار بيشتر از خودِ شعر به دل مي شينه!!!!



v  ||  21:12

December 15, 2003

كدامين جهت ، باد را دردستان تو خواهد گذاشت
آنچنان كه مرا درآغوش باد
كه اين سرگرداني است ....كه اين بي پناهي است....كه اين بي فردايي است.....


و چناني كه آواي بي ريا و پاكِ پنجره ها را در سكوت مطلق شب ، نشنيدي و نعره بر بي كسي زدي.....

و چنانم كه هـُراي بي پايان شب را ،از پشت ِ سايه هاي اسارت شنيدم وهيچ نگفتم.........
و خود بهتر داني كه
اين بي رحمي است ..........واين بي رحمي است..........واين بي رحمي است...............

هواي زمستون آدم و مسخ ميكنه.....!
v  ||  18:55

December 11, 2003

قرمز

عوضش قرمز ، صادق ترين رنگه
وقتي نگاش ميكني يه چيزي وجودت رو قلقلك ميده.يه چيزي مثل غريزه، مثل ..نميدونم
يه چيزي كه شايد هيچ وقت نبوده ولي اون موقع هست.يه چيزي كه تاحالا حسش نكرده بودي
هيچوقت چشم آدما به رنگ قرمز عادت نمي كنه به همون علتي كه گوش آدما هم هميچوقت به صداها عادت نمي كنه.

قرمز، رنگ ِ همه آدماست.همه ي آدماي زنده وبا احساس، همه ي آدمايي كه قبول كردن هيچ چيزي توي اين دنيا ممنوع نيست، مگر اينكه خودت بخواي ، آدمايي كه مي دونن همه ذره هاي وجودشون رو بايد در جهت ِ خودش ، وفقط در جهت خودش، رشد بدن و بزرگ كنن. وگرنه ميشن يه آدم عقب مونده، يه عقب مونده ي حسي!

قرمز زنگ ِ ، زنگ ِ يه اتفاق كه خوب يا بدش اصلا مهم نيست، مهم فهميدن ِ صداشه.
قرمز زنده ترين و اصلي ترين رنگ ِ زندگيه، يه پل محكم و ثابتِ بين بيرون و درونت كه اگه ازش نگذري ، واقعا عقب موندي.

قرمز يعني گرما.......جنبش......حركت......زندگي.....شراب

قرمز يعني شراب ....

بـُود آيا كه دَرميكده ها بگشايند!

v  ||  19:08

December 09, 2003

ببخشيد يه سوال داشتم....
شما معمولا نيمه ي پـُره ليوان رو مي بينيد يا نيمه ي خالي رو؟

..ليوان؟؟؟؟
خيلي ببخشيد ولي من عادت دارم فهم و كمالات رو با پارچ سر بكشم!!

v  ||  23:59

December 08, 2003

جالبه!
هميشه همه ي تصميمام ، اتفاقات وحركتهاي ِ درست زندگيم، تو نقطه ي اوجشون تموم مي شن نه تو اون نقطه اي كه روش نوشته " پايان".
درست مثل اون لحظه اي كه تو با لذت مي خواي اولين گاز رو به سيب بزني كه يك هو از دستت مي افته تو آب و.......دِ برو كه رفتي!
جالب تر اينكه !
نمودارِ تمام جريانات ِ خوب ِ زندگيم كه توي ِ بهترين مسيرشون داشتن رشد مي كردن، هيچوقت شبيه نمودار سينوسي،‌ يه جريان ِمتقارن نداشتن و بالا پايين نشدن، هميشه مثل ِ نمودار جزء صحيح! از يه جا شروع وبعد از يه حركت ِ رو به بالا يا پايين( كه اصلا برام مهم نبوده) قطع شدن..وبازهم هميشه نقطه ي قطع شدنش تو پـُر بوده! يعني وجود داشته.
و جالبترين قسمتش هم اينه كه !
هيچوقت دنبال مقصر هم نيستم...
چون اين روزا ترازوي عدالت ِ هيچ كس تراز نيست....
اينا رو نوشتم نه به عنوان يه اعتراف ، كه اعتراف به چيزاي غير قابل ِ لمس ، مثل تلاش براي نگه داشتن ِ يه ماهي زنده بادستات، بيهودس..

كه اينا نوشتم به عنوان يه اعتراض
يه اعتراض ِ كوتاه و كمرنگ ولي محكم به همه ي چيزاي جالب! ، اما مكرر، ‌تو زندگيم....

v  ||  19:52

December 04, 2003

ببين همه چيز از همونجا شروع شد ...درست همونجايي كه تو ايستادي
وهمينجام تموم شد... آره درست همين جايي كه من ايستادم
فاصله رو ميبيني
كمتر از يك نفس....

حالا به نفس نكشيدن تو اميدي هست؟-


v  ||  22:49

December 01, 2003

بنفش

بنفش محرك ترين رنگيه كه تا حالا بوده. هر وقت ميبينيش ناخودآگاه اكتيو ميشي. اون نيمه هميشه مخفيتو برملا ميكنه..
همش دوست داري كاري روكه درحالت عادي توجيهي براي انجامشون نداشتي، انجام بدي.
از يه كيف بنفش يه چيزي كش بري، يه آدمي كه لباس بنفش پوشيده رو مسخره كني و بخندي،‌ بعضي وقتا (بسته به موقعيت) يه جيغ بنفش بكشي وهمه روتاسر حد مرگ بترسوني.....وهزار تا بنفش بازيه ديگه!
بنفش آدم وجسور ميكنه ، يه جور محرك قوي براي برملا كردن انرژي هاي منفيه (شايدم مثبت!)
واسه همين كمتر جايي رو بنفش ميكنن، حتما ميدونن چه عواقبي داره وچه سرانجامي..
دقت كردين وقتي آدماميميرن پوستشون كبود و بنفش ميشه ، يا وقتي يكي رو وشگون !‌ميگيري جاش بنفش ميشه،
هميشه وقتي كاراي بد وپرخطر و(يا شايدم پر لذت) انجام ميدي ، جاش بنفش ميشه ....كه هرموقع ديديش، هم بفهمي كه اشتباه كردي ،هم كلي ذوق كني بابت اشتباهي كه كردي!
اينا همه نشون دهنده ي شيطونيه..
نميدونم چرا ولي به نظرم بنفش رنگ شيطانه ..وفقط شيطان .
و اينقدر خوبه بعضي وقتا آدم شيطون بشه!!


v  ||  10:00

November 29, 2003

خيلي وقتا حرفايي كه ميزني به بي مزگيه اين جوكه است:
يه روز يه زنه شيره آب باز ميكنه ، از توش خيارشور مياد بيرون!

اينو يه پسربچه بهم گفت وكلي خنديد

v  ||  23:58

November 27, 2003

تقصير كفشها نيست
جاده هارا متهم نكنيم

پاي ِ رفتن بايد

پابرهنه گاني بودند كه جاده هاي لجوج برگامهايشان
بوسه زدند...

v  ||  11:37

November 22, 2003

صورتي

صورتي رنگ مرگه ، يه مرگ خيالي ، يه مرگي كه هميشه تو آرزوهات هست. يه مرگ ِ آروم، بهترين مرگي كه انتظارشو داشتي.مثلا روتخت خوابيدي و وقتي چشماتو مي بندي ، ديگه باز نمي شن.
يه مرگي كه شايد به سادگي نفس كشيدن باشه.
صورتي سرده ، بي روحه ، آرومه ، ملايمترين قسمت زندگيت ميتونه باشه.
برا ي همين رنگ بعضي از اتاق خوابارو صورتي ميكنن ، تا آروم بخوابن و مطمئن باشن بهترين شباي عمرشون روميگذرونن ، حتي اگه بميرن!
هيچوقت از ديدنش خوشحال نمي شم.مثبت ترين رنگ ِ تو دنياس كه كلي از انرژيهاي منفي ِ تورو ميگيره و ميبرتت تويه دنياي مجازي! اينقدر حس ِ مثبت تووجودت قل قل ميكنه كه اعصابت ميريزه به هم.
تورو ازخودت دور ميكنه ....
وقتي ميبينيش انگار بجز اينكه نقش يه فرشته رو بازي كني ،جرات انجام كار ديگه اي رونداري.
انگار داره قبل از مرگت مجبورت ميكنه توبه كني.
صورتي رنگه دختراست ، دختر بزرگايي كه مي خوان فرشته شن!
صورتي رنگه دختراست؟!

v  ||  13:19

November 18, 2003

آبي

به نظرم آبي حاصل يك توهم بزرگه ،‌يه توهم انساني.يه اشتباه كه مجبور شده بمونه.
كي گفته دريا آبيه ؟ آب كه رنگ نداره ..يا همين آسمون آبي كه هممون ميدونيم ابرا سفيدند و هيچ كهكشاني آبي نيست.
اين رنگ زائيده فكر آدماست مثل سراب.. كه وقتي بهش ميرسي ميبيني هيچي نيست!
آبي هم يه دروغ حسي كه وقتي باورش كني ميبيني بي رنگه ..شفاف نه ها، بي رنگ..
تجمعي از يك سري عنصركه اتفاقا اين رنگي شدن.
كم رنگ و پررنگ بودنش هم بستگي به خيال بافي خود ِ آدما داره ، مثل دور و نزديكي سراب براي آدماي تشنه!
آبي خائن ترين رنگهاست...

آه اي سراب ِ دور ! مارا چه مي فريبي
با آن بلور ونور؟!



v  ||  16:57
سبز
يه رخوت خاصي داره ، يه جور سستي و تنبلي توش هست كه اصلا دوست ندارم. خصوصا سبز سيدي كه واقعا غير قابل تحمله .نميدونم شايد به خاطرعنوان سيديش ِ .
آخه اين روزها مي توني هركاري رو زير لواي خدا وپيغمبر وسيد آل محمد ، آشكارا يا پنهاني ( كه البته اصلا مهم نيست) ،راحت وبي دردسر انجام بدي ويك برچسب تحمق رو پيشوني همه ملت بچسبوني كه اين كارا كاملا انسانيه ..واينجوري ،همه چيز رو خيلي راحت به لجن بكشي .
واقعا بي خود نيست كه لجن سبزه..
سبز يعني سكون ، دلمردگي ، كثيفي
سبز يعني قورباغه!!

v  ||  14:22

November 16, 2003

خيال‌ ِ نازك كه ديگه آداب نداره واسه شكستن .
ناجوانمردي كه ديگه مهر وامضا نمي خواد و مسابقات سالانه و فراخوان و مقاله نداره .
افليچ بودن كه نياز به آزمايش ادرار و آندوسكپيو كارديوگرافي نداره .
آدم بودن وآدم موندن كه اين روزهااينقدر دنگ وفنگ وضجّه موره نداره.

اگه يه ذره، حق مسلم نگاهو ادا كني
فقط يه ذره..
v  ||  19:46

November 15, 2003

آورده اند كه :

بلاگ اسپات را جز خوبان و بزرگان و فرهيختگان ، ابوالبشري راه نباشد...
پس حضورِ ما در اين كعبه ي مقصود و درگاهِ مقبول ، همچنان در هاله اي از ابهام استوار باشد!

v  ||  13:14
خميازه هاي ممتد ذهنم ، فضاي روحم رو كسل كننده كرده.
چشمام مثل بچه هاي سرما خورده ي مريض ِ دماغو ، دائم دارن نق ميزنن واز من حقشونو ميخوان. نمي دونم چيه فقط ميخوان.
دهنم مثل يه روز آفتابي ِ گرم ِ گرم ِ‌ گرم ،‌ ناي چرخوندن ِ اون زبون ِ ورم كرده رو نداره.
دماغم تو فكر اينه كه كدوم نفسي كه ميدم تو ، برا جون گرفتنه اندامهاي گـَرد گرفتم مفيدتره.
مغزم مثل سوراخ ظرفشوئي كه خيلي وقتا ميگيره ، گرفته و هيچ رقمه باز نميشه و يه عالمه فكر و خيال پشت ِ‌ دريچه ي گرفتش منتظره يه معجزه براي تائيد درستي و غلطي و منطقي و غير منطقي بودنشونن.
ابروهام انگار كه قطب مثبت و منفي ِ‌ يك دستگاه كارديوگراف شدن و دائم به سمت هم ميرن وتا دو خط موازي بينشون اومد،‌همديگرو دفع ميكنن.
دستام ،‌عين عصاي مامان بزرگا ، صاف و بدون انعطاف، خشك و تو خالي ،جوري كه اصلا حس نميشن.
شاخه خشك ِ‌ درختا تو زمستون كه هيچ حركتي ندارن وهر كدومشون يه جوره خاص و ترسناك تو هم پيچيدن وشبا از سايه هاشون ، حتي پرنده هام ميترسن، منو ياد ِ‌ انگشتام ميندازه.
قلبم كه آخرين اميد ِ آدم بودنم بود! مثل گلابي هاي 100 سال مونده تو زيرزمين خونه قديمياي ِ نمدارو تاريك ،‌ پلاسيده شده وانگار نه انگار كه گلابيه ..نه ببخشيد يعني انگار نه انگار كه قلبه....
به قول مامانم " اينا همه يه دورس ، ميگذره ، نگران نباش"
بــــله – شبه اول قبره شـِمرم گذشت ولي چه گذشتني!!!
v  ||  10:31

November 12, 2003

احمق جون

مي خواي بفهم ، مثل منكه حتي سلولها وياخته هاي دروني ات رو روزگاري مقدس ميپنداشتم.
مي خواي نفهم ، مثل منكه زشتي و پستي افكارت رو از پشت اون چشماي قهارو ماهرت نفهميدم.
مي خواي بمون ، مثل دل ِ ساده ي من كه پايدارتر از سايه ي تاريك و كوچكت بود.
مي خواي برو ، مثل عقل و حواسم كه با ديدنت هربار، دورترين جاده ها رو براي رفتن و نيامدن پيدا ميكرد.
ولي بگو وفقط بگو كه چرا اينقدر احمقي.

مثل زبون ِ‌ كودكانه ام كه بارها به تو گفت:چقدر بزرگي..
v  ||  10:05

November 10, 2003

كاش همه آدما از نسل ميمون بودن
...................................
اون وقت ، وقتي يكي بهت ميگفت ميمون
نه تنها بهت برنمي خورد ،‌كلي هم ذوق ميكردي!!!
v  ||  13:31

November 09, 2003

I . Q .
بر طبق بررسي هاي انجام شده ، 95% از مردم آمريكا، ژاپن، بريتانيا‌، فرانسه وايتاليا داراي ضريب هوشي پاييني هستند وفقط 5% از مردم كشورهاي فوق باهوشند و ضريب هوشي بالايي دارند.
و همين 5% از مردمان مذكور ،‌ تصميم ميگيرن ،‌برنامه ريزي ميكنن ، قوانين رو وضع ميكنن ،‌ارتباطات رو گسترش ميدن... و 95% بقيه اطاعت ميكنن و انجام ميدن.
كه به اين كشورها " كشورهاي توسعه يافته " ميگن.
اما در ايران ، 95% مردم باهوشن وفقط 5% از مردم كم عقل و كند ذهن ( به معناي واقعي كلمه !) هستن. و همين 5% از مردم مذكور هستن كه تصميم ميگيرن ، قانون وضع ميكنن ، برنامه ريزي ميكنن، ارتباطات گسترش ميدن( جون عمه هاشون!) ...و 95% باقيمانده به .... هم نميگيرن!
كه به اين كشورها " كشورهاي عقب مانده " گفته ميشود.
تازه اونم بعضي وقتا!

v  ||  09:53

November 08, 2003

دردلدوستبههرحيلهرهيبايدجست.
در دل دوست به هر حيله رهي بايد جست.
در دل دوست به هر حيله رهي بايد جست .
در دل دوست به هر حيله رهي بايد جست .

v  ||  12:17

November 07, 2003

بفرمایید صحیح و سالم تقدیم شما!
v  ||  18:11
درست ميشه....................
به زودي........................
v  ||  13:16

November 05, 2003

چشاش از خواب ورم كرده بود. دو شبه كه تنها ، داره پرستاري ميكنه . عين اين دو شبو فكر كرده :
اين ، زندگي رو چسبيده يا مرگ به سراغش نمياد.
صداي سرفش ، هر شب بدتر ميشه و انگار داروها هر ثانيه ، تاثيرشون منفي تر ميشه .
صداش ميكنه ، با بي حوصلگي ميره و گوشش رو ميچسبونه جلو دهنش:
يكم آب برام بيار، گلوم ميسوزه .
فقط آب، دو روزه فقط ازش آب خواسته ، بقيه چيزها رو به زور بهش داده.
آبو كه خورد، صداي نالش دوباره بلند ميشه واشك ، آروم آروم از گوشه چشمش ميريزه پايين .
ديگه اشكاشم تنهاش ميذارن..
سعي ميكنه كر شه ولي سخته ،‌نمي تونه.
ياد ِ قديما مي افته .يادش مي افته همين تن ِ‌ سوزان و بي رمقي كه الان واسه گفتن ِ تشنگيش ، به اندازه يك عمر جون مي كنه و حرف مي زنه ، يه زموني قصه هاي هزار و يك شب تعريف مي كرده .
عين اين دو شب فكرميكرده كه براي چي اين عزرائيل ِ لعنتي نمي ياد و راحتش نمي كنه ؟ منتظره چيه؟
ياد ِ‌حرف ِ يكي مي افته :
به هر چيز فكر كني، همان مي شوي، به خدا فكر كني، خدايي و به خاك فكر كني ، خاكي.
مزخرف. اون ميگه و سعي ميكنه به هيچي فكرنكنه.
صداي سرفه هاي اون آزارش ميدن. دوستش داره ، خيلي، چه شبايي كه تا صبح صداي خنده هاشون خدا رو بيخاب كرده بود.. شايدم خدا داره انتقام ميگيره..
دوباره ياد ِ اون چمله مي افته :
به هر چيز فكر كني همان ميشوي....
حالا ديگه ميخواد فكر كنه .
آروم آروم چشماشو مي بنده و

به عزرائيل فكر ميكنه..
.........................................................................................
چه آرامشي، چشماشو كه باز كرد، اون ، راحت روي تخت بودو ديگه ناله نمي كرد. حتي ديگه آب هم نميخواست
لبخندي زد و دوباره چشماشو بست.
چشماشو بست وايندفعه به خدا فكر كرد
فقط به خدا

به همين سادگي.

v  ||  13:21

November 02, 2003

كفتراي اطراف مغزمون يه زماني دور گنبد خدا و نذر ونياز وروزه و نماز پر ميكشيدن. گنبد كه خاك گرفت، گنبدكه خراب شد،‌گنبد كه لَنگ يه پول خروس موند واسه مرمت روحش، منبركه بي بزرگ موند وبا تحمل يه سري گنده دهن خو كرد؛‌
كفترا دونه به دونه خودشونو تقديم دستاي آويزون مرگ كردن.
كفترا خودشونو از بهار گرفتن ووصله پينه ي لباس خاك كردن، خاكم از جوونه تن گرمشون آتيش گرفتو گـُرو گـُر همرو كشيد تو حلقوم زمين وزمون.
از اون ور كه در اومدن همشون زير پراشون دوتا شاخ داشتن مثه نوك خنجراي آدم بداي تو قصه ها ،‌از اون قوساي موّ ربو براق، تيز وخونريز!!!
اينجوري بگيم :
تو يه رفت وبرگشت نخواسته ، خلاصه چمدون ما اشتباهي تواين ديار جا موندو حالا باس اين نميدونم چي رو ادامه بديم الي آخر....
.. ... ..........
...
........................................
v  ||  11:43

October 28, 2003

اي سكوت اي مادر فريادها

!
v  ||  00:01

October 26, 2003

آن كه آيد ز دستِ دل به امان

وآنكه آيد زدستِ جان به ستوه

گاه ، سرمينهد به سينه دشت

گاه ، روميكند به دامن‌ كوه

تا زند در تنهايي ،
دست در دامن شكيبايي!

غافل از اين بود كه تنهايي،

سرنهادن به كوه وصحرا نيست

با طبيعت نشستنش هوس است!

چون نكو بنگرند تنها نيست

باز تنها ميان جمع شايد نيست ...

حالا كي تنهاس؟؟؟


v  ||  10:26

October 25, 2003

ميز كوچك

صندلي كوچك

كافه كوچك

اما

آدمهاي بزرگ

خوشم اومد..
v  ||  19:36

October 23, 2003

من براي زندگي كردن
براي نفس كشيدن
براي بودن
براي ماندن
براي بزرگ شدن
براي ديده شدن
براي خنديدن
براي لذت بردن
براي حرف زدن
وحتي
براي مردن
احتياج به هيچ كس ندارم
فقط بابت تمام افعال بالا
به تمام آدماي زندگيم
مديونم

آه كه چه دين عظيمي وچه ذهن صغيري!

v  ||  19:34

October 21, 2003

پريدم وسط بازيم ندادن
دوباره پريدم وسط بازيم ندادن
هي پريدم هي بازيم ندادن
دفعه اخر كه پريدم بازيم دادن اما
من ديگه بازي نكردم
ديگه هيچوقت هم نپريدم وسط
فقط آروم ازكنار، بازي روتماشا كردم ...

v  ||  22:16
پيرو وبلاگ نوشته قبلي بايد عرض كنم::
وقتي به شما ميگن يه چيزي ازسرتم زياديه يعني چي؟
يعني تو لياقته داشتن كمتر ازاينو داري ، اين خيلي ديگه باارزشتراز خواسته ي توست.
ازاونجايي هم كه مهربونتر،، خوش قلب تر،، صادق تر،،‌بي خيالتر،،‌بهتر،، فرشته تر،(وچندتا تره ديگه!)از من پيدا نميكني...☺
پس نتيجه گرفتم كه از سراين دنياي سياه زياديم
هيچ ربطي هم به عشق وعاشقي نداره به خدا
قسم ميخورم يك ميليون بار به تمام مقدساتي كه پيچونديشون
ببينم بازم كامنتهاي قبلي رو تاييد ميكنيد!!!!!

v  ||  14:06

October 20, 2003

خيلي وقتها فكر ميكنم
از سر دنيا زياديم..

v  ||  19:26

October 19, 2003

داشتم فكر ميكردم :
ما يعني همه مردم به مقدار زيادي انرﮊي نيازمنديم كه آنرا از طريق ترس هدر ميدهيم.
اما وقتي اين انرﮊي كه درنتيجه ي دور انداختن هرشكلي ازترس باشد ، پديدارشود ،هماي انرﮊي باعث انقلاب دروني واساسي ميكردد وانسان آزاد ميشود .
وقتي آزادي باشد چيزي به نام كاردرست وكارغلط وحود ندارد .
ما آزاد هستيم وازمركز دروني خودمان اقدام به عمل ميكنيم .
از اينرو ترسي نيز وجود ندارد وذهني كه ترسي ندارد ، ازعشق عظيمي برخوردار است وو
عشق خود،‌ هرآنچه كه بخواهد خواهد كرد..
كه يكدفعه :
باد قاب عكس عروسي مامان اينا رو با چنان صدايي انداخت زمين كه ازترس حس كردم قلبم روي زبونمه !
و فهميدم:
ترس و عشق هيچ ربطي به هم ندارن.. فقط فكر آدمو مشغول ميكنن!!!
و پايان :
...........



v  ||  20:12

October 17, 2003

خواستگاري - بله برون- نامزدي- عقد- حنا بندون- عروسي- پاتختي- و...

اونايي كه تو مرحله اول ازمراحل بالا هستن ميگن آغاز
ولي اونايي كه رسيدن به مرحله آخر همگي يك صدا ميگن پايان
بالاخره ما نفهميديم آغاز كنيم يا پايان كنيم
اصلا چي آغاز ميشه؟ عشق؟ زندگي؟ خريت؟ حماقت؟ندامت؟؟
بهر حال مهرنوش جونم آغازت مبارك
اميدوارم تا آخرش خيلي طول بكشه!!!

v  ||  21:46
يه لولو به دنیا اومده ...
تولدش مبارک!
v  ||  12:03

October 14, 2003

بابا پاشين بيان رشت،تهران موندين كه چي؟( حالا انگارخودم اونجام!)
عجب شهري بود وعجب هوايي
از پنجره تمام خونه ها فقط سبزي ميديدم، سبزي وتميزي وخلوتي
هر شب مه بود وفكر ميكردم تو خواب ورويام.
جه غذاهايي چه غذاهايي عجب غذاهايي
كباب ترش و انارآويج و كولي وووواشپل. تو عمرم اينقدر نخورده بودم روزي شش هفت وعده ميخوردم!
تمام شاليزارها خالي بودن وزمين زردوسبز شده بود.
گاو بود كه همه جا ميديدي چه گاوايي اندازه فيل بودن!!!!!
به نظرم هركي بره رشت حتما يا نقاش ميشه يا شاعر يا عاشق!اتمسفرش حس داره اونم زياد.
عالي بودو عالي بود
جاي هيچ كس هم خالي نبود!!
نگفتم شاعر ميشم!

v  ||  16:59

October 05, 2003

می دونی بزرگ ترین بزرگ ضلعی چیه ؟ همون دایره است
من نمی دونم فاصله از مرکز آدم ها خوبه یا بد، می تونی کمکم کنی؟
می تونی یه مشت آب برام بیاری؟ تشنه ام
v  ||  14:53

October 04, 2003

خط چهارم: هرچي دايره دوستي بزرگتر بشه ، فاصله ي افراد از مركز هم بيشتر ميشه !
پس به دايره ي كوچيك رضايت بديد تا دايره وار دور خودتون نچرخيد.

خط پنجم: هرچي شكل انتخابيتون ، ضلعهاي بيشتري داشته باشد‌( مثل ۵ ضلعي، ۶ ضلعي، ۳۰ ضلعي! ) شما زواياي مختلف وبيشتري رواز اطرافتون ميتونيد ببينيد واين براي درك بهتر رياضي وهندستون مفيدتره.
پس نترسيد ، باهر توان ذهني ،يك بزرگ-ضلعي انتخاب كنيد.

باز خط آخر: بدينوسيله ، ازخط خطي شدن وبلاگم ، كمال تشكر رادارم!!

v  ||  11:49

October 03, 2003

خط اول: دایره یه چرخه است یه مسیر که تموم نمی شه هر چی بری باز یه جایی رسیدی سرجای اولت ولی خودت نمی فهمی کی.
خط دوم: مربع مسیر بهتریه چون هر وقت یه ضلع رو تا تهش رفتی زاویه ات رو عوض می کنی ولی هنوز تو همون مسیر هستی.
خط آخر: نمی دونم خدا چندتا از این چرخه ها خلق کرده و مارو انداخته توش که یکیمون بالاخره چرخه رو پارو کنه و زود تموم بشه!
v  ||  23:40
خيلي وقتها آدما دلتنگ ميشن وميخوان گريه كنن
فكر ميكنن اگه عاشق بودن يااگه يك معشوقه داشتن يا اگه كسي دوستشون داشت، ويا هزار دليل عاطفي ديگه ،
هيچوقت اينقدر دلتنگ نميشدن...
آه كه زهي خيال باطل!

اگه حتي يكي از دلايل عاطفي!بالا وجود داشت، فقط يكيشون،
اونوقت اونا يك بهانه براي دلتنگيشون تا آخر عمر داشتندكه هرموقع يادش مي افتادند، بدون اينكه هيچ "اگري" يادشون بياد

گريه ميكردند!!
مگه نه؟؟

v  ||  01:30

September 30, 2003

به به شلمن هم كه مينويسه

v  ||  10:28

September 28, 2003

آهاي آدمايي كه صورتتون رو چسبوندين به شيشه قراردادها،

آهاي آدمايي كه براي هركاري فكر پس وپيششو كردين،

آها ي آدمايي كه هرروز چرتكه ي اعمالتون رو بالاو پايين ميكنين،

آهاي آدمايي كه سيخ سيخ فقط جلوتونو ميبينين وبس،

آهاي آدمايي كه هنوز ياد نگرفتين دروغ مال ترسوهاست،

اي آدمايي كه وقتي پاي عشق مياد وسط ،موش ميشين ميرين تو سوراخ لياقت وارزشهاي والاي خود شخيصتون،

اي آدمايي كه هميشه نقش آدما رو بازي ميكنين،

دور منو يه خط قرمز بكشيد كه مارفتيم.

كي گفته كه هرچي عقل بگه همونه؟ كي گفته كه هميشه بايد فكر كرد؟

كي گفته كه هميشه بايد از فردا ترسيد؟ كي گفته كه هميشه بايد گفت؟

هيس ديگه هيچكس هيچي نگه......

فقط فقط من ميگم:

عاشق ميشم.........

بدون شرح!!!

v  ||  21:44

September 26, 2003

مرسي از همه بچه هاي خوب وباهوش كه يه چيز مهم رو امروزيادم انداختند

به كلي داشت يادم ميرفت كه امروز وبلاگم يك ساله شده!!!!!

تولد فاخته جونم مبارك.......

ااااااااااااااااه خيلي بزرگ بود؟؟ سعي كنيد هضمش كنيد ديگه !
خوب اينم يه جورشه
هروقت دلت بخواد متولد شي ،وهروقت دلت بخواد يكساله شي، واصلا هروقت دلت بخواد بزرگ شي
v  ||  17:36

September 25, 2003

به جان ميكوشم با يادگارهايم راگم نكنم. نميگويم دوست ات دارم، يا عشقت را به بارنشانده ام ، حس ميكنم ميتوانم تمام كساني راكه درشكستن مان كوشيدند ببخشم ، زيبايي ات درهمه ي مكانهاست، در همه زمانهايي كه ما، با هم، از دل روزگاران تلخ گلچين كرديم.
ديگر نميخواهم به راه ات آورم تا اعتنايم كني ، انديشه اي در سرندارم

نه ديگر نامت را در نيايش هايم فرياد ميكنم ، نه سرآن دارم كه بند برپايت نهم، تنها به خاطر تو زندگي ميكنم

بي سوداي اينكه لايق اين همه هستي ...يانه !
v  ||  12:16

September 24, 2003

چقدر خوبه كه آدما بعضي وقتها به فكر خودشون باشن. يا بهتر بگم به فكر خودشون بيفتن.
ايجوري لااقل ميتونن ادعا كنن كه براي يكبار هم كه شده
حقيقتا
طعم نگراني رو چشيدن!

مگه نه؟


v  ||  17:00

September 22, 2003

چه نغزست و .... چه خوبست و ...چه زیباست
خدایا!
v  ||  22:48
تقديم به تمام آدماي كم حرف بيحرف محتاط يا..:

گذشت آن زمانها كه كلام

كنج زندان دهان من وتو ميپوسيد

حرف رابايد زد
به زبان همه كس
v  ||  20:45

September 21, 2003

اينقدر خسته اي كه فقط ميخواي بخوابي .خواب تو چشمات مثل فواره هاي تو پاركها داره فوران ميكنه وميريزه بيرون .همه چيز آماده يك استراحت درازوطولانيه . دراز ميكشي ؛فكر ميكني ديگه تموم شد؛ همه چيز آرومه آرومه .فقط بايد چشماتو ببندي وبه يك بهشت فكر كني؛ يا به يك دنياي سفيد وروشن يا شايدم به يه آسمون بزرگ كه همه چيز توش رنگي وقشنگه .فكر ميكني بعداز اونهمه بد بياري وبد بختي وبدو بدويي كه هيچ وقت نتيجه اي نداشتوهميشه مثل آبي كه توي سربالايي بريزي برگشت پايين ؛ بعد از اونهمه سختيها وجون كندنا وامروز وفرداو ساعت وزمان دير وزودها كه هميشه مثل بختك روت افتاده بود وولت هم نميكرد. آره خلاصه فكر ميكني كه بعداز همه اون شكستهاوناكاميها و حسرتهايي كه توي زندگيت كشيدي و سعي كردي هميشه بهشون پشت كني ومنتظره معجزه الهي باشي! بالاخره يك نفراز اون بالابالاها يه رحمي بهت كرده وحالا ميتوني تا ابد استراحت كني بي دغدغه وبي وسوسه .هوم م م م يه آهي ميكشي وهنوز پلكهات به هم سلام نكردن كه يكي محكم ميكوبه تو صورتت كه
بازم اشتباه كردي !
خلاصه تمام توجيه هايي كه قبل از مرگت براي دلت بافته بودي دودميشه ميره هوا كه لايه ازن رو سوراخ كنه و تو هم يكي از همه اون آدمايي ميشي كه هم توي اين زندگي جهنمي بودن – هم توي اون زندگي- هم توي همه زندگي .. بدون انيكه هيچوقت بفهمن فرق بهشت و جهنم تو چيه
v  ||  14:55

September 18, 2003

فردا روز ديگري است
فردا روز من است وفرداها براي من
امروز را پشت سر ميگذارم و فراموش ميكنم هرچه در اوبود. وفردا خواهم گفت به دلم كه زندگي بدون عشق مثل شب بي ستاره ؛ فقط بزرك است
بدون زيبايي وبدون روشنايي
فردا قلبم را پر ستاره وروحم را پر اميد و زندگي ام را پر حادثه خواهم كرد
فردا
فردا
وفردايي كه خواهد آمد


v  ||  21:35

September 17, 2003

نوشتن اصلا آسون نيست مخصوصا وقتي ميدوني كه چي ميخواي بنويسي ! بايد حسابي مواظب باشي كه همون باشه كه ميخواستي از اول بنويسي دقيقا دنبال لغات مربوط به متنت ميگردي ؛ مينويسي پاك ميكني كلافه ميشي هر كاري ميكني به ذهنت نميياد كه اينجا روچه جوري بنويسم اه اون لغته چي بود ؛ اينو ببرم بعد ازاون بنويسم ؛ اون يكي بيارم پايين بهتره ؛ اينجا نقطه ميخواد ياكاما ؛ اون ؛اين ؛ اينجا؛ آخرو خلاصه از اول
اين حالت وقتي تشديد خواهد شد كه بدوني ممكنه يك نفر هم همه نوشته هاتو بخونه واي حالا بيا درستش كن : از اين بدش نياد ؛اينجا بهش برنخوره ؛ فردا بابت اين جمله مسخره ام نكنه ؛ نره اينو به فلاني بگه وهزار جور اما واگر مسخره كه مخصوص آدم بزرگهاست! بهر حال هممون خوب ميدونيم كه خيلي وقتها نوشتن ارزش نوشتن نداره و خيلي وقتها همه كتابها با تمام نوشتهاو نثرهاي زيباشون بيفايده اند و باز هممون خوب ميدونيم كه خيلي وقتها هيچ چيز مهم نيست

من فقط ميخوام بنويسم كه يه كم تايپم قوي شه همين ! قسم ميخورم . و براي اينكار به همه حروف و علايم فارسي وهمه موضوعات پر حرف نياز دارم .پس شما هم ميتونيد بخونيد تا هم روخونيتون قوي شه وهم!! پس يخونيم وبنويسيم اما هرگز آدم بزرگ نشيم

v  ||  12:31

September 16, 2003

گوشه خشك گلو
خزه عشق به دست افشاني
گوهر خويش پراكندو شنيد
صحبت قلعه تنهايي را
با هجوم نفس باد به دالان گلوي خشكش

آه تاريخ توانست مگر
پرده تورغبارينش را
برتن مرمر گرمت بكشد
.........
v  ||  21:38

September 14, 2003

nemidonam chera farsi nemishe!!
v  ||  22:05
مرا دریاب من خوبم ...
v  ||  21:39